بسم رب الزهرا و الشهدا و الصدیقین
.
.
.
هوای تهران آلوده نیست، زاینده رود هم هیچگاه خشک نمیشود? برای دریاچه ارومیه هم خدایی هست که عزیز و قادر است؛ نه الان که از ابتدای خلقت...
مشکل جای دیگری است؛ هوای دل ما بدجوری آلوده است و زنده رود زندگیمان را خشکسالی محکم در آغوش گرفته و...
کمی به عقب برگردیم؟ تازه دانشگاه قبول شده بود و قرار بود به دعای مادر برای خودش کسی شود و چشم و چراغ یک خانواده و محله. رفت.
پشت سرش را هم نگاه نکرد که دانه های اشک مادر، زانوانش را سست کند و دلش بلرزد و...شعار نداد،
وبلاگ هم نداشت تا برای حرفهایش تابلو درست کند و بعد نردبانی شود برای مدیرکلی فلان اداره! رفت.
پشت سرش را هم نگاه نکرد تا قلمبه های اشک پدر را از لابه لای اسپند دود کرده ببیند و گمان کند از دود چشمهایش بارانی است...
تازه عقد کرده بودند. دوران داغ نامزدی بود و باران عشق تنها برای او و عزیزش می بارید.
چقدر شبها بعد از دیدار لبخندهای ناز او، در خلوت، خدا را به خاطر این عروس زیبا شکر می کرد...رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد.
عاشقانه ترین نامه عالم را برای او نوشت و رفت. حتی صبر نکرد صبح شود و آفتاب را از پشت پلک های پری چهرش در قاب چشمان خسته و خمارش بریزد
و یک استکان شیدایی داغ سر بکشد و بعد برود...رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد تا ببیند یک نفر با لباس عروس در چارچوب در زل زده به امتداد کوچه و با نسیم پیچ و تاب می خورد و گردن می کشد برای معشوقش...
دخترش تازه سه ساله شده بود و شیرین. در آغوشش که می رفت؛ دنیا در نظرش برف سپید خوشمزه ای بود که انگار از آسمان تنها برای او و در کام او می نشست..
.صبح بیدارش هم نکرد. یک بوسه آرام روی گونه گل انداخته دخترک جا گذاشت و رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد.
برنگشت تا در دریای آبی و مواج چشمان همسرش غرق شود و لنگر بیاندازد پای این بانوی بهاری و بارانی. رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد...
ندید که دخترک همه زندگی اش را حاضر است بدهد و یکبار دیگر او را در آغوش بگیرد. رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد.
حالا به ظاهر آنها رفته اند و ما مانده ایم! مانده ایم تا...چه؟؟؟ چه کنیم؟؟؟؟
باید قبول کنیم که بدجوری «مانده?ایم».
هوای دل ما سخت آلوده شده و با این رگبارهای زودگذر و آن توده ابرهای کم فشار و این باران های مصنوعی و حتی آن هواپیماهای ملخی آب پاش هم صاف نمی شود،
دیگر طلوع سرخ آفتاب کنار دانه خوردن یاکریم کوچه، کاممان را شیرین نمی کند، دیگر لبخند پیرمرد که هر شب برایش یک نان داغ می گرفتیم طعم دلمان را عسل نمی کند،
دیگر چادر به دندان گرفته پیرزن خمیده محل، ذکر زبانمان را قل هو الله نمی کند...
ال نود اهدایی اداره، مبلمان تمام استیل اتاق کار، عضویت در هیئت مدیره این شرکت و آن موسسه، اضافه کار و پاداش و حق اولاد و حق لبخند زوری برای مدیر و حق سکوت
در مقابل حیف و میل بیت المال و حق زیر آب زنی روزانه و حق هزار عنوان الکی دیگر که در سیاهه فیش حقوقی مان ثبت می شود، بدجوری گرفتارمان کرده؛ ما بدجوری «مانده hیم».
دلم یک بغل سیر اشک های خسته حاج کاظم را می خواهد، یک دنیا صدای «فاطمه»...
آخر از شهید نوشتن مان هم شده میتینگ سیاسی و تسویه حساب حزبی!
چه ستاره بارانی بوده زمان جنگ...ما آدم های امروزی آنقدر که طعم ماندن به مان مزه کرده، حتی از پرواز با هواپیما هم می ترسیم، آنوقت او روز سوم عقدش، ماه عسل تک نفره رفته کربلای پنج معبر بازکند...
...کاش ما را هم می بردند تا بیشتر در خودمان فرو نرویم، یا حداقل یکی از آن لبخندهای نزدیک پرواز را برای ما می فرستادند...
چقدر دلم هوای تازه می خواهد، ریه هایم از کار افتاده اند...