هر جمعه به جاده آبی نگاه می کنم
و در انتظار قاصدکی می نشینم که قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد،
گامهای استوار و دستهای سبزت را.
اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم کرد.
تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی کاشت
و قاصدکی را آزاد خواهی کرد.
تو می آیی و روی هر درخت پر شکوه لانه ای از امید
برای کبوتران غریب خواهی ساخت.
صدای تو، بغض فضا را می شکافد.
فضای مه آلودی که قلب چکاوکها را از هر شاخه درختش آویزان کرده اند.
تو با دستهایت بر قلبهای شقایق ها رنگ سبز امید خواهی زد
و با رنگ پر معنای دریا خواهی نوشت:" به نام خدای امیدها"!
تو می آیی در حالی که دستهایت پر از گلهای نرگس است.
تو دل سرد یکایک ما را با نواهای گرمت آفتابی می کنی
و کعبه عشق را در آنها بنا خواهی کرد.
دست نوازش بر سر میخک هایی خواهی کشید که باد کمرشان را خم کرده است.
تو حتی بر قلب کاکتوسها هم رنگ مهربانی خواهی زد
. تو می آیی و با آمدنت خون طراوت و زندگی در رگهای صبح جریان پیدا خواهد کرد...
تو می آیی ای پسر فاطمه ،
یوسف زهرا یا مهدی.
به امید آن روز!