مگذار در لحظه هایی از زندگی ، به خاطر کوچکترین چیزها ،
که بزرگ می نمایند.
در چشمات اشک بنشیند .
اشکها برای غمهای بزرگ و شادیهای بزرگ است .
......
پس مگذار که بر زمین فرو چکد ، مگزار که پژمرده ات کند .
زیرا که در رخشانی چشمانت می توانی زندگی را ببینی .
زیرا تو آن گلی نیستی که در گلخانه ی نا تمامی نحیف و زرد می شود.
بلکه تو آن پرنده ای هستی که می توانی به هر کجا که آفتاب سایه گسترده است
پرواز کنی .
......
برو ! در گوشه ی بزرگی از خانه ی درونت شمعی روشن کن و
آسمان را به نظاره بنشین .
خود ، دست خودت را بگیر و به
دشتهای آب که در بی کرانی عالم از نور ماه می درخشند ، سفر کن .
آنگاه پاک و درخشان ، از آبهای نور خورده به بیرون اتاق بازگردو زندگی کن.
......
انجاست !
آری ! ...
آنجاست که خدا را در همه چیز خواهی یافت ، هر چند که
به اندازه ی خودت آن را یافته ای .
آنگاه زیستن را خواهی زیست .
بی هیچ قیدی ، بندی ، رهای رها .
......
وه ! که چه زیستنی خواهد شد !